صدای ما را از دانشگاه تهران می‌شنوید



حجت یحیی‌پور:

پر واضح است که بررسی وضعیت آشفته دانشگاه‌های ایران به ویژه در رشته‌های علوم انسانی در چند صفحه نمی‌گنجد و این مهم تلاش‌های مستمر اساتید و صاحب نظران دلسوز را می‌طلبد تا به صورت تخصصی به آسیب شناسی شرایط موجود پرداخته و راهکارهای مناسبی را جهت اصلاح امور ارائه دهند.
این یادداشت کوتاه، نگاه شهروند ایرانیست به اظهارات افرادی که از چهره‌های شناخته شده جامعه علمی و دانشگاهی ایران به شمار می‌آیند اما کارنامه‌ی ‌آن‌ها در حقیقت آینه‌ای از نفرت و کینه نسبت به مهم‌ترین داشته‌ی مردمان این سرزمین یعنی «ایران» با تمام مولفه‌های مذهبی، فرهنگی و تاریخی آن است.
این اساتید دانشگاه با ادبیاتی غیر علمی، توهین‌آمیز، نسنجیده، به دور از واقعیت و سرشار از تضاد و تناقض، همه تلاش خود را جهت ایجاد شکاف میان جامعه ایرانی و از هم گسستن رشته‌های همبستگی ملی و ایجاد نفرت و دشمنی در میان ملت واحد ایران به کار بسته‌اند و در این راستا چنان به سیاه‌نمایی از جامعه ایران می‌پردازند که خواننده‌ی بی اطلاع از وضعیت ایران، گمان می‌کند با نژادپرست‌ترین جامعه و فاشیستی‌ترین حکومت جهان مواجه است! در نوشتار پیش رو بخش‌هایی از اظهارات تعدادی از همین اساتید دانشگاه با نگاهی انتقادی مورد بررسی قرار گرفته است.

دکتر ناصر فکوهی انسان شناس و استاد دانشگاه تهران است. او بدون توجه به رابطه متقابل تاریخی و جایگاه والای زبان فارسی در میان اقوام ایرانی، می‌گوید: «چه‌طور می‌توان ادعا کرد کودکی که با توجه به عدم رعایت اصل پانزده قانون اساسی، زبان مادری خود را به صورت جدی و علمی در مدرسه نیاموخته و صرفا در منزل و کوچه و خیابان با آن سروکار داشته و سپس در مدرسه با زبان فارسی مدرن سروکله می زند (که حتی کودکان فارسی زبان با آن مشکل دارند)، می‌تواند به همان قابلیت‎ها و همان احساس و آسایشی در این زبان برسد که کودکی از همان زبان و از خانواده‌ای باسرمایه فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی بالا.»
چطور می‌توان باور داشت که یک استاد دانشگاه چیزی از اصل پانزده قانون اساسی نداند و دقیقا در مورد همان اصل به اظهار نظر بپردازد؟! گویا باید به این استاد دانشگاه نیز یادآور شد که در اصل پانزده قانون اساسی هرگز اشاره‌ای به لزوم و بایستگی«آموزش زبان مادری» نشده و این سخنان از اساس اشتباه است. آنچه در اصل پانزده قانون اساسی به صراحت قید گردیده رسمیت داشتن زبان فارسی به عنوان زبان اداری و آموزشی ایران و بلامانع بودن آموزش «ادبیات محلی» در کنار آن است که این با برداشت ناصر فکوهی از اصل پانزده قانون اساسی و لزوم آموزش زبان مادری در مدارس به کودکان کاملا تفاوت دارد. ضمن اینکه آموزش به زبان رسمی و ملی کشور، که اصل پانزدهم قانون اساسی متضمن اجرای آن است، هرگز در ستیز با زبان‌های محلی نبوده و نیست، چنانچه تنها در یک مورد، استاد شهریار خالق مهمترین آثار به زبان ترکی آذری با همین اسلوب آموزشی پرورش یافته است.
ناصر فکوهی همچنین پیشنهاد ناپخته‌ی آموزش به سه زبان ملی، قومی و بین المللی در مدارس ایران را ارائه می‌دهد، بدون آنکه از چگونگی اجرای چنین طرحی صحبت کند و بگوید که تکلیف اجرای چنین سیستم آموزشی در بسیاری از شهرهای ایران از جمله تهران که گویشورانِ ده‌ها زبان مختلف در آن زندگی می‌کنند چیست.
فکوهی ضمن سخن گفتن از تنش‌های موهوم قومی به دلیل نادیده گرفتن زبان‌های محلی و تحقیر اقوام می‌گوید: «هر بار در رادیو و تلویزیون ما توهینی ولو غیر عمدی نسبت به زبان‌های محلی اتفاق افتاده چنان واکنش‌های سختی اتفاق افتاده که به فاصله چند ساعت یا چند روز صرفا با معذرت‌خواهی رسمی افراد مسئول، موضوع فیصله یافته است. بنابراین بهتر است که نژادپرستان ما اندکی بیشتر وضعیت نژادپرستان دیگر در تاریخ یا همتایان خود را در کشورهای اروپایی و آمریکا مورد مطالعه قرار بدهند تا متوجه شوند آینده‌ای ندارند جز منزوی شدن و حاشیه‌ای شدن و بیرون رانده‌شدن از همه حوزه‌های فرهنگی به مثابه بی فرهنگ‌ترین افراد جامعه.»
اینگونه به نظر می‌رسد که ایشان و همفکرانشان در جامعه ایران زندگی نمی‌کنند و هرگز متوجه ظرافت‌ها و پیچیدگی‌ها و البته بدیهیات جامعه مورد بحث خود نیستند. ناصر فکوهی به عنوان یک چهره علمی، پیش از هر چیز باید معنی و مفهوم واژه «توهین» را مشخص کرده و سپس بیان کند آنچه از منظر ایشان «توهین» نامیده می‌شود از طرف کدام گروه قومی و در مورد کدام یک از اقوام به کار رفته است؟ تلاش برای پاسخ به همین سوال مشخص می‌کند که در اصل چیزی به نام «اقوام ایزوله» در ایران وجود ندارد و در گروه‌های هنری که آثار سینمایی، تلویزیونی و رادیویی را خلق می‌کنند، افرادی از گروه‌های قومی و زبانی مختلف حضور دارند.
خوشبختانه جامعه ایران یک جامعه به شدت در هم آمیخته است که این در هم آمیختگی عملا امکان سیاست‌گذاری یک قومیت خاص بر علیه قومیت دیگر را از میان بر می‌دارد. در صورتی که جناب فکوهی و همفکرانشان تعریف دقیقی از واژه «توهین» ارائه دهند، احتمالا مشخص خواهد شد آن قشری که از نظر ایشان نژادپرست نامیده می‌شود، بیشترین توهین را به فارس‌زبان‌ها و در مقیاس بسیار کم‌تر به گویشوران دیگر زبان‌های محلی و در کل به همه ایرانیان روا داشته است! به این ترتیب واجب است جناب فکوهی و یارانشان توضیحات دقیقی نیز در مورد آن قشری که نژادپرست می‌نامند ارائه دهند و صراحتا نژاد آن‌ها را نام ببرند تا جامعه با این قشر آشنا باشند و احیانا یک گروه خاص زبانی به اشتباه متهم به نژادپرستی نشود!

دکتر یوسف اباذری جامعه شناس و دانشیار دانشگاه تهران است که مانند دیگر همفکرانش تا کنون هیچ اثر جدی و علمی در نقد و بررسی پدیده‌های ملی و قومی ارائه نداده و صرفا به سخنرانی‌های پراکنده و آشفته در این حوزه اکتفا کرده است. اما ‌می‌توان اباذری را از نظر بی‌توجهی به مبانی علمی و نیز عدم تفکر در مورد آنچه بر زبان می‌راند پیشرو دیگر همفکرانش دانست.
یوسف اباذری بدون کمترین آشنایی با تاریخ ایران باستان می‌گوید: «تاریخ [ایران] قبل از اسلام هیچی ندارد. هیچی نیست. یک دانه درخت آسوریک است. یک دانه بندهشن دارد و از این حرفها. یک سری کتاب مقدس دارد که آنرا همه دارند. فلان قبیله آفریقایی هم شما بروید بالاخره یک کتابی دارد یک چیزی دارد. [ایران باستان] هیچی نیست. [تاریخ باستان ایران] یک برهوتی است که هیچی درونش نیست به جز یک امپراتوری هشت الهفت بوروکراتی که تنها کارش این بوده که حمله کند به این و آن.» جمله طلایی یوسف اباذری این است که ایران باستان صحرای برهوتی بوده که هیچ نشانی از فرهنگ و تمدن به جز یک امپراتوری عظیم، ساختارمند و بروکراتیک جهانی در آن وجود نداشته است! این استاد دانشگاه که کینه‌توزانه و مکررا از لفظ «هیچ» در مورد تاریخ ایران باستان استفاده می‌کند، علاوه بر اینکه از تاریخ ایران هیچ نمی‌داند، حتی متوجه نیست که یک امپراتوری عظیم و یک بروکراسی نه در یک برهوت، بلکه صرفا در بستری با تمدن درخشان و فرهنگ غنی قابلیت شکل گیری دارد. و اینکه ایران باستان سه نمونه از همین امپراتوری‌ها را داشته، حاکی از شکوه و عظمت تاریخ ایران باستان است.
اباذری اظهاراتی با همین کیفیت را در تحلیل خود از شاهنامه فردوسی بیان می‌کند و می‌گوید: «فردوسی مال بعد از اسلام است. دویست سال بعد از آن است، سیصد سال بعد از آن است، چهارصد سال بعد از آن است، نمی‌دانم. من تاریخش را درست نمی‌دانم». اباذری اگر فقط یک بار شاهنامه فردوسی را در دست گرفته بود و یا اگر در سال‌های دانش آموزی کتب مدرسه را با دقت مطالعه می‌کرد، اولا متوجه می‌شد که شاهنامه متعلق به کدام قرن است و در ثانی هرگز ادعا نمی‌کرد که شاهنامه فردوسی فقط «دو قهرمان دارد که یکی اسکندر است(!)». خود قضاوت کنید که اگر شناخت کسی از شاهنامه فردوسی در این حد باشد، به قول خود اباذری چه تحلیل «هشت الهفتی» از آن خواهد داشت که چه بسا هیچ اهل فنی حاضر به پاسخگویی به آن نباشد.
در میان سخن پراکنی‌های آقای اباذری جملات زیادی از قبیل: «کوروش کبیر رفته [عراق را] فتح کرده تا تمدن بشری را نمی‌دانم چیز کند!» یا «در انقلاب مشروطیت مردم از دست قاجار خسته شده بودند و شروع کردند گذشته‌ای از ایران باستان ساختند.» و یا «رضا شاه وقتی آمد یک سری پول به افراد داد تا در مورد ساسانیان و تخت جمشید بنویسند.» به گوش می‌خورد که از عدم آشنایی وی با موضوعات مورد بحثش حکایت دارد! این استاد دانشگاه تهران جهت بررسی یک مقوله تاریخی به منابع و ماخذ تاریخی و اظهارات صاحب نظران علم تاریخ توجه ندارد بلکه سخنان یک دانشجوی مغول را ملاک قرار داده و می‌گوید: «یکبار یکی از شاگردانم که مغول بود به من گفت ما برای شما کم تمدن درست کرده‌ایم؟ ما اگر نبودیم که شما زیر بار اروپا له بودید.» شگفت آنکه این جملات نابخرادنه جوان مغول برای استاد دانشگاه تهران کاملا قانع کننده است و این استاد دانشگاه حتی توان پرسیدن این سوال ابتدایی از جوان مغول را ندارد که تا پیش از قرن سیزدهم میلادی دقیقا چه نمونه‌های منحصر به فردی از فرهنگ و تمدن در سرزمین مغولستان وجود داشته است که بتوانیم قبول کنیم مغول‌ها در ایلغار به غرب آن‌ها را با خود به ایران آورده باشند؟
یوسف اباذری در بیان سخنان ایران ستیزانه سرآمد دیگر همفکرانش است که ذکر همه ادعاهای کذب و نسنجیده او و بررسی دقیق همه این گزاره‌ها و ارائه پاسخ علمی و شایسته به همه آنها در این فرصت نمی‌گنجد. اما من به عنوان فردی آشنا با فضای علمی رشته تاریخ با خود می‌اندیشم که آیا کسی از خانواده‌ی تاریخ حاضر خواهد شد وقت و توان خود را صرف پاسخگویی علمی به ادعاهای بی پایه و اساس و سخنان سخیف و خیابانی دکتر یوسف اباذری کند؟
اباذری به درستی از بی هویتی به عنوان عامل انحراف یاد می‌کند و ریشه آن را بی اطلاعی جامعه از تاریخ خود می‌داند، حال با توجه به یاوه‌گویی‌های وی در زمینه تاریخ و فرهنگ و هویت ملی ایران، اهل فن به خوبی می‌دانند که اباذری خود نمونه‌ی بارزی از ناآگاهی تاریخی است و همین چرخه‌ی انحراف و تباهی را طی می‌کند. بی خبری آقای اباذری از تاریخ ایران حیرت انگیز است و با توجه به اظهارات ایشان با اطمینان و البته در کمال تاسف می‌توان دانش تاریخی این استاد دانشگاه تهران را پایین‌تر از سطح دانش آموزی دانست.

دکتر صادق زیباکلام دانش‌آموخته علوم سیاسی و استاد دانشگاه تهران است. وی در یادداشتی تحت عنوان «چرا دوست ندارم ایران در جام جهانی برنده شود؟» به شرح خاطرات سال‌های جوانی و ایام تحصیل در دانشگاه برادفورد (انگلستان) به عنوان یک دانشجوی چپگرا و شیفته‌ی شوروی می‌پردازد. زیباکلام بیان می‌دارد که چگونه در ایام دانشجویی به طرفداری از کشورهای کمونیستی رقابت‌های ورزشی را پیگیری می‌کرده و خواهان شکست کشورهای امپریالیستی در عرصه‌های ورزشی بوده است. او اشاره می‌کند که در انگلستان و با بهره بردن از امکانات دانشگاه‌های این کشور مسابقات ورزشی را دنبال کرده و در حضور دانشجویان انگلستانی خواهان شکست انگلستان و پیروزی کشورهای کمونیستی بوده است! البته صادق زیباکلام اقرار می‌کند که: «خيلي سال‌ها گذشت و بعد از فروپاشي ديوار برلين بود كه معلوم شد برندگان مدال المپيك آلمان شرقي از خردسالي تحت چه آموزش‌هاي وحشيانه و غيرانساني قرار مي‌گرفتند تا بتوانند براي نظام سوسياليستي در عرصه‌هاي جهاني موفقيت كسب كنند.» و بلافاصله اعتراف می‌کند: «ما در دنياي سطحي، کوچک و ايدئولوژيك‌زده‌مان كه آكنده از نفرت به آمريكا و غرب بود، چیزی از این‌ها نمی‌دانستیم». زیباکلام در عین حال از بردباری دانشجویان انگلستانی در برابر رفتار سطحی خود و دوستانش سخن می‌راند و در حالیکه می‌خواهد ایرانیان را متهم به نژادپرستی کند در اظهاراتی توهین آمیز نسبت به مردمان افغانستان به صورت ضمنی این پرسش را مطرح می‌کند که اگر افغانستانی‌های ساکن در ایران همچون خودش دارای «دنیایی سطحی، کوچک و ایدئولوژیک زده و آکنده از نفرت» باشند و در جریان بازی‌های ملی ایران، در میان دیگر ایرانیان به نفرت پراکنی علیه ایران بپردازند چه واکنشی از سوی ایرانیان خواهند دید؟! صادق زیباکلام در ادامه سخنان آشفته خود پیروزی ورزشکاران و جوانان ایرانی در عرصه‌های جهانی را منجر به ایجاد «تصورات و خیالات خام و نادرست در خصوص جایگاه واقعی و حقیقی‌مان از نظر پيشرفت و توسعه» و نیز عامل «بهره‌برداري سياسي و تبليغاتي... مسئولان و ارگان‌هاي دولتي از آن پيروزي» می‌داند و لذا آرزوی شکست برای ایران دارد! صادق زیباکلام می‌نویسد: «تفاوت ديگري كه باعث مي‌شود تا من خيلي دلم نخواهد در جام جهاني پيروز شويم، رويكرد نژادپرستانه و شوونیزم ما ايرانيان است. در جوامع ديگر، پيروزي در فوتبال، پيروزي در فوتبال است و به معناي برتري نژادشان، قوم‌شان، مليت‌شان، فرهنگ و تمدن‌شان، پرچم‌شان و مردم‌شان بر ديگران نيست؛ اما در ايران این‌گونه نيست. پيروزي در جام جهاني به‌سرعت و به صورت مستقيم و غيرمستقيم تبدیل به بلندگويي می‌شود براي ستايش، عظمت و تبريك به مردم شجاع ايران، مردم قهرمان ايران، ملت و مردم نجيب ايران، مردم آزاده و با فرهنگ غني و تمدن چند هزارساله ايران، پرچم مقدس ايران و ادبياتي از اين دست.» و یادداشت خود را اینگونه به پایان می‌رساند: «به خاطر همه این‌ها ترجيح مي‌دهم در همان يكي دو بازي اول، تكليف‌مان روشن شود و برويم دنبال كار و زندگي واقعي‌مان.»
چه کسی از خواندن این یادداشت کوتاه از استاد دانشگاه تهران و از داشتن «دنیای کوچک» و «نگاه سطحی» و مشاهده این حجم از «خودستیزی»، «تنفر از جامعه» و «بی اطلاعی» متاسف نمی‌شود؟
در کشور ما، استاد علوم سیاسی، پیروزی در یک مسابقه فوتبال و شعف مردم از این کامیابی و تبریک گفتن این موفقیت به یکدیگر را مصداق «نژادپرستی و شوونیزم» می‌داند و از اینرو آرزوی شکست و ناکامی برای جوانان ایرانی دارد! از منظر آقای زیباکلام بازیکنان تیم ملی فوتبال ایران که در رقابت‌های ملی پس از زدن گل بر پرچم کشورشان بوسه می‌زنند یا پیش از آغاز بازی و در هنگام پخش سروده ملی دست خود را بر روی قلب می‌گذارند همگی نژادپرست و شوونیست هستند و احتمالا مردمان و ورزشکاران هیچ کشور دیگری در جهان در شرایط مشابه چنین رفتاری از خود نشان نمی‌دهند!
زیباکلام که آرزوی شکست برای کشورهای بیگانه را به علت سطح پایین عقاید خود و قلب آکنده از نفرت و یک اشتباه در ایام جوانی می‌داند، پس از چهار دهه و در کهنسالی همان احساسات سطحی و همان رویکرد سخیف را نسبت به کشور و زادگاه خودش پیدا کرده است! او اشتباهاتی را که به قول خودش در جوانی به علت داشتن روحی سرشار از پلیدی و نفرت و به علت افکار سطحی و نازل مرتکب شده و از آن ابراز ندامت کرده، در مورد مردم افغانستان تصور می‌کند! و حتی امروز با کوله باری از تجربه متوجه نیست که چرا باید همان احساسی که عناصر چپگرای ایران نسبت به کشور استعمارگر و متجاوز و اشغالگر انگلستان داشته‌اند، پناهندگان افغانستانی نسبت به کشور میزبان خود یعنی ایران داشته باشند؟
صادق زیباکلام و دیگر همفکرانشان در تلاش برای متنفر کردن افغانستانی‌ها از ایران و ایرانی حقیقتا سنگ تمام گذاشته‌اند! بروکراسی اداری در سازمان‌ها، نهادها و ادارات دولتی ایران و عدم برخورداری برخی پناهندگان از امکانات دولتی و مشکلات حقوقی و اداری آنان را مصداق نژاد پرستی ایرانیان می‌دانند! هرکسی خواهان سامان یافتن وضعیت پناهندگان افغانستانی است، اما مگر هیچ ایرانی در کشور پیدا نمی‌شود که به دلایل مختلف از امکانات دولتی و یا بخشی از حقوق خود محروم باشد؟ آیا این مسئله که بیمه‌های اجتماعی، آموزش رایگان، یارانه عادلانه و دیگر موارد اینچنینی در خصوص بسیاری از  ایرانیان رعایت نمی‌شود دلیلی بر نژادپرستی ایرانیان بر علیه ایرانیان است؟ ناکارآمدی ساز و کارهای دولتی چه ارتباطی با نژاد پرستی مردمان ایران دارد؟ با این اوصاف باید همه بشریت و دستکم شهروندان تمام کشورهای پناهنده‌پذیر دنیا را به میزان مختلف نژادپرست دانست! این در حالیست که برخلاف بسیاری از دیگر کشورها، ایران یک کشور مهاجرپذیر نیست و برنامه مشخصی در قبال پدیده مهاجرت ندارد. علی رغم این شرایط و با وجود مشکلات اقتصادی ایران، در حال حاضر همچنان حدود دو میلیون افغانستانی در کشور زندگی می‌کنند و حافظه تاریخی مردمان کشورهای همسایه از جمله افغانستان، عراق، پاکستان، آذربایجان، ترکیه و حتی کشوری مانند لهستان هرگز میزبانی صمیمانه ایرانیان در روزهای سیاه کشورشان را از یاد نخواهد برد و امثال آقای زیباکلام دستکم در برابر اذهان بیدار شهروندان کشورهای همسایه برای همیشه رو سیاه خواهند بود.
صادق زیباکلام حتی لطیفه گفتن ایرانیان را نیز دلیلی بر نژادپرستی مردمان ایران می‌داند! زیباکلام چنان وانمود می‌کند گویی ایران دارای یک جامعه یکپارچه‌ی فاشیستی است که این جامعه، اقلیت یک یا دو درصدی از فارس و ترک و لر و کرد را در مقابل خود قرار داده‌اند و در شرایطی که از حمایت حاکمیت فاشیستی  برخوردار هستند به استهزا این اقلیت یکی دو درصدی می‌پردازند! باید پرسید مگر ملت ایران چیزی غیر از همین فارس و ترک و لر و کرد است؟ و باید دوباره تکرار کرد که جامعه ایرانی چنان در هم تنیده است که هرگز نمی‌توان یک گروه زبانی را کاملا جدا از دیگر گروه‌های زبانی پنداشت. هرچند در مواردی این لطیفه‌ها دچار ادبیاتی زشت و توهین‌آمیز می‌شوند که مورد تایید هیچ کس نیست، اما در جامعه ایرانی که در آن مردمان اصفهان، شیراز، آبادان، یزد، رشت و اقصی نقاط کشور به یک اندازه سوژه لطیفه گویان قرار می‌گیرند هرگز نمی‌توان جنبه‌هایی از ستیز قومی را در این شوخی‌ها مشاهده کرد چرا که جامعه‌ی در هم تنیده ایران، عملا امکان چنین نیتی را به لطیفه گویان نمی‌دهد و مثلا در شهری مانند تهران بسیاری از لطیفه گویان خود از گروه‌های زبانی و قومی مختلف هستند.
زیباکلام در یک دور باطل و در چرخه‌ای مداوم «پیروزی در فوتبال»، «جوک گفتن»، «بروکراسی اداری» و «سخن گفتن از گذشته ایران» را نشانه‌هایی از نژادپرستی ایرانیان می‌داند و حتی در مورد «سخن گفتن از جزئیات تاریخی واقعه عاشورا» و اینکه «راهپیمایی اربعین هم هویت شیعی یافته» و «ایرانیان در متن این راهپیمایی قرار دارند» ابراز نگرانی می‌کند! و در مقابل این حجم از نفرت پراکنی هرگاه با واکنش منفی جامعه مواجه می‌شود با اقداماتی عجیب‌تر، مثلا «خروس بی محل» خواندن خودش، جهت تلطیف فضا و آرام کردن جامعه تلاش می‌کند!


منتشر شده در نشریه فرهنگ امروز (اسفند1397)



نظرات